آرزوی شهادت
یک روز به همراه برادرم به منزل حاج درویش رفتیم
او در خانه نبود ، از همسرش پرسیدم ، گفت :
« الان می آید ! »
بعد از لحظاتی دیدم حاج درویش
با لباس سفیدی که بر تن داشت ، از حمام بیرون آمد .
به محض اینکه چشمش به ما افتاد ، خوش حال و
شاد شد و گفت : « الهی شکر ،
که امروز خواهر وبرادرمان جمع هستند .»
بعد روبه ما کرد وگفت :
« من به زودی در راه خدا و انقلاب ، شهید
می شوم مرا در بهشت زهرای فیروز آباد دفن
کنید مقداری هم زمین دارم که پس از شهادتم
بفروشید و بدهکاری های مرا بدهید ،واگر چیزی اضافه آمد ،
برای همسر و دختر صغیرم هزینه کنید . »
وقتی به او اعتراض کردیم و گفتیم : « این چه
حرفی است که می زنید ؟ ! » گفت :
« شهادت درراه خدا آرزوی من است
و به زودی به آرزوی خودم خواهم رسید . »
و درست در همان شب ، به آرزوی خودش رسید
نقل از کتاب هزارو یک شب عاشقی
پیشانی بند سبز
یک روز صبح زود پدر شهید می خواست به جبهه
برود که شهید یکباره از خواب بیدار گفت :
« می خواهی مرا تنها بگذاری و بروی ؟! »
بعدهم وسائلش را جمع کرد و همراه پدر
عازم جبهه شد و در آنجا هم فرمانده شان به
هر کدام ، یک پیشانی بند سرخ یا سبز می دهد
که به همه پیشانی بند سرخ می رسد
الا شهید که سهم او یک پیشانی بند سبز می شود .
وقتی که فرمانده متوجه این قضیه می شود ، او را
غرق بوسه می کند و می گوید :
« تو شهید می شوی !بگذار پدرت به جبهه برود ...
اما تو فعلا ً نرو !»
شهید نمی پذیرد و می گوید :
« هر کس به سهم خودبه جبهه می رود
و من افتخار می کنم که در این راه
پرافتخار به شهادت برسم .»او به این افتخار نایل شد و به دیدار معبود خود شتافت .
نقل از کتاب هزارو یک شب عاشقی
نقل از کتاب هزارو یک شب عاشقیخوابهای روشن 1
مادر شهید می گفت :
« یک شب حمید به خوابم آمد ،
دیدم لباس نیم دار و سفیدی پوشیده است !
جلو آمد و سلام کرد ،
گفتم : « مادر این چه لباسی است که پوشیده ای ؟! »
گفت : « مادر کاری به این لباس نداشته باش ،
فقط نماز بخوان و برو آجیل مشکل گشا
بگیرو بین مردم پخش کن ! »
گفتم : « مگر چه شده ؟! »
چیزی نگفت و رفت .
فردای آن شب آجیل مشکل گشا در دستم بود
وداشتم به خانه می آمدم که خبر
شهادت حمید را به من دادند .
همان موقع فهمیدم که دیشب حمید
می خواسته خودش این خبر دردناک را به من بدهد ،
ولی نتوانسته بود و به همین خاطر چیزی نگفته
و رفته بود» .
خبر از آينده
در شب تولد عصر ( عج ) ، پدربزرگ شهید
به اتاق ما آمد و گفت : « فرزند شما امشب به دنیا می آید
و اسمش محمد هادی است ! »
با توجه به او گفتیم : « از کجا می دانی که این طور
مطمئن حرف می زنی ؟ »
او گفت : « آقا امام زمان (عج ) فرموده است که نوه
شما در شب تولد من به دنیا می آید و نامش
محمدهادی است . او سعید است و به شهادت می رسد ؟ »
همان طور که پدر بزگ شهید می گفت ، او در شب
تولد امام عصر ( عج ) به دنیا آمد و نام او را
محمدهادی گذاشتیم .
بعدها محمدهادی که شهادت پیش از تولد در
سرنوشت او نوشته بودند ، به آرزوی خودش رسید
و با لبخند به دیدار معبود شتافت .
نقل از کتاب هزارو یک شب عاشقی
راز بنده با خدا
ساعت سه نیمه شب بود که شنیدم در طبقه بالای
منزلمان صدایی می آید . وحشت زده بلند شدم و به خیال
اینکه دزد آمده است ، به طبقه بالا رفتم .
در تاریکی و روشن اتاق دیدم محمد دستهایش را به
طرف آسمان گرفته و با خلوص عجیبی با خدا
راز و نیاز می کند .
چیزی نگفتم و یواش از پله ها برگشتم پایی و همان
موقع به خودم گفتم : « این بچه دیگر مال من
نیست ، مال خداست ؟ »
صبح یکی از اقوام به منزل ما آمد و گفت :
« ناراحت نباش که اگر دختر نداری ، محمد دلسوزت است »
گفتم : « محمد دلسوز است ... مومن است ...
اهل نماز شب است ... » همین که این مطلب را گفتم ،
متوجه شدم که حالت چهره محمد تغییر کرد و در هم شد
ولی چیزی نگفت ،
بعد که مهمانمان رفت ، گفت :
« مامان ، مگر نمی دانی نماز شب رازی بین بنده و خداست ؟
چرا گفتی ؟! »
نقل از کتاب هزارو یک شب عاشقی
حاج سعید قاسمی میگفت توی کانال حنظله شهید بیرون آوردیم:
کانال حنظله
توی جیب پیراهنش یه کاغذ بود نوشته بود:
ثامن تم:یادمان شهدای گردان حنظله
برادرم نگاهت!
خواهرم حجابت!
میگن شهدای گردان حنظله توی کانال پنج روز بدون آب و غذا محاصره
بودن در مقابل نیروهای زرهی دشمن،
به بچه ها میگفتن فقط به خمینی فحش بدید تا دست از سرتون برداریم
میگن هر چند ساعت یک بار یکی بلند میشده الله اکبر میگفته، ولی چون
لباش خشک بوده لبها خونی میشده
وبا لب خونی میگفت :
الله اکبر
یادشان گرامی و راهشان پر رهرو
دوست دارم دست آخر هم مثل امام حسین(ع) شهید شوم!
"رضا گريواني" در خاطرهاي از شهيد "قهرمان گريواني" مينويسد:
قهرمان میگفت: "من دوست دارم توی این عملیات همه توانم رو بذارم واسه پیروزی لشکر اسلام. دست آخر هم مثل امام حسین (ع) شهید شم؛ طوری که بدنم توی آفتاب داغ بمونه. پارههاش رو هم کسی نتونه جمع کنه مگه خود آقا".
عملیات کربلای پنج خبر شهادت و مفقودالاثر شدنش به من رسید. کربلای 4 شهید شده بود و جنازهاش مونده بود توی جزیره بوارین. چند سال بعد جنازهاش پیدا شد، بالاتنه نداشت. باقیمانده جسدش رو هم از روی پلاکی که به کمرش بسته بود و مهر و تسبیح توی جیبش شناختند.
خبرش رو که شنیدم بی اختیار یاد حرفای اون روزش افتادم که گفته بود: "دوست دارم... دست آخر هم مثل امام حسین (ع) شهید شم طوری که بدنم توی آفتاب داغ بمونه. پاره هاش رو هم کسی نتونه جمع کنه مگه خود آقا".
گفتني است؛ شهيد قهرمان گريواني متولد 3 فروردين 1347 در بجنورد است، وي تيربارچي گروهان اخلاصيها گردان نصرالله 5 نصر بود که 4 فروردين 1365 در عمليات کربلاي 4 در بوارين به شهادت رسيد. پيکر اين شهيد مطهر در گلزار شهداي مريوان به خاک سپرده شده است.
شهیدی که به مادرش خبر شهادتش را داد.
بعد از بازگشت سالم به خانه مادرش گریه میکند که من در فردای قیامت جواب بیبی زینب را چه بدهم که چند پسر داشتم ولی یکی از آنها شهید نشد، جواب میدهد مادرجان! ناراحت نباش؛ من حتما شهید میشوم.
به گزارش خبرگزاری فارس از زنجان، شهدای بسیاری در کشور هستند که هنوز ناشناختهاند و باید برای شناساندن آنها تلاش شود، که یکی از مجموعههایی که باید در این زمینه تلاش کنند رسانهها هستند.
استان زنجان در طول هشت سال دفاع مقدس سه هزار شهید را تقدیم انقلاب کرد و رزمندگان آن در بسیاری از عملیاتهای دوران دفاع مقدس به دلیل شجاعت و دلاور مردیهایشان نقش خطشکنی داشتند.
یکی از فرماندهان شهید استان زنجان شهید حمید احدی است که بسیاری از رزمندگان که در جبههها حضور داشتند، این شهید والامقام را به یاد دارند.
میگفت: حمید برایم گفت که بعد از بازگشت از عملیات فتحالمبین وقتی سالم به خانه رفتم، مادرم شروع به گریه کرد و گفت: من فردای قیامت جواب بیبی زینب را چه بدهم که در خانه چند پسر داشتم و شهیدی ندادم، به مادر جواب دادم ناراحت نباش من حتما شهید خواهم شد.
*****************
حمیـد ویژگیهای بارز اخلاقی، معنوی، عشق به اهل بیت(ع)، اقامه نماز در اول وقت و احترام به خانوادههای معظم شهدا و والدین و… را در این محافل کسب فیض کرده و پس از پایان دوره راهنمایی وارد دبیرستان شهید ارفعی شد و دوران تحصیلیاش در دبیرستان مصادف با اوجگیری انقلاب اسلامی بود، همراه با پدر و مادر و دیگر مردم شریف زنجان در همه تظاهراتهایی که علیه رژیم ستمشاهی برگزار میشد، حضوری فعال داشت بهطوری که شهید بزرگوار یک بار نیز توسط ماموران شاه دستگیر شد.
پـس از اخذ دیپلم و فراهم شدن مقدمات تحصیل در مدرسه عالی قضائی، استخدام در دوایر دولتی را کنار زده و جذب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زنجان شد و همزمان با آغاز جنـگ تحمیلی در مسئولـیـتهای مختلف در جبهههای جنوب و غرب کشور و عملیاتهایی از قبیل فتحالمببـن، بیتالمـقدس، محرم، رمضان، خیبر و والفجرها حماسههایی بس عظیم آفرید و سرانجام در تاریخ 23 اسفند 1363 پس از وضو گرفتن در آب دجـله هدایت نیروهای گردان امام سجاد(ع) را به عهده گرفته و با همرزمان شهیدش بهویژه شهید محمد ناصر اشتری با شرکت در عملیات غــرورآفــریــن بــدر به فیض شـهـادت نائل آمد.
*****************
در فرازی از یادداشتهای حمید احدی آمده است: جبهه آمدن کار سختی نیست، جبهه جای شادی و سرور خاطر است. جای آرامش وجدان و آسایش روح است. اما وقتی دلی برایت میشکند و یا قلبی به راهت تندتند میزند یا خاطرهای در ورایت میدود و محزونت میکند، تمام سختیها و ناملایمات از یک سو و این حزن از یک سو و تفاوت این سوی و آن سوی، از زمین تا آسمان …
پدر شهید میگوید: روزی در منزل روضه داشتیم که ناگهان در زدند. چند تن از دوستان حمید با پریشانی پشت در ایستاده بودند. آنها را به داخل آوردم و متوجه شدم که از دست گاردیها فرار کردهاند. آنها را زیر رختخوابها مخفی کردم. چند لحظه بعد یکی از همسایهها آمد و با حالت تمسخر گفت: در حالی بچههای مردم را پناه میدهی که فرزند خودت را دست بسته و خونآلود بردند.
***************
بعد از مدتی پرسوجو متوجه شدم او را به کلانتری بردهاند. فردای آن روز با صورتی خونآلود و لباسی کثیف به منزل آمد. حمید را به روستایی دور فراری دادیم. پس از رفتن او گاردیها به خانه ما آمدند ولی حمید را پیدا نکردند. حمید بعدها مرا به خاطر این کار سرزنش می کرد و میگفت: در زمانی که جوانان ما جانشان را از دست میدادند، شما مرا از خانه دور کردید.
یکی از دوستان حمید برایم گفت: بعد از بازگشت از حمله فتحالمبین وقتی سالم به خانه رفتم، مادرم شروع به گریه کرد و گفت: من فردای قیامت جواب بیبی زینب را چه بدهم که در خانه چند پسر داشتم و شهیدی ندادم. به مادر جواب دادم ناراحت نباش من حتما شهید خواهم شد.
******************
نظرات شما عزیزان: