کد قالب کانون طنزهای بخل ورزی

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کانون فرهنگی وهنری کریم اهل بیت شهر سلامی و آدرس kanoonemamhassan24.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 413
بازدید دیروز : 37
بازدید هفته : 481
بازدید ماه : 14764
بازدید کل : 41519
تعداد مطالب : 2939
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نویسنده : مهدی احمدی واکبر احمدی
تاریخ : شنبه 27 فروردين 1402

طنزهای بخل ورزی

 
بخل مقابل جود و در لغت به معنای خودداری از صرف نعمت‌ ها و دارایی‌ ها در جایگاه شایسته آن است. بخل یکی از صفات زشت و ناپسند، صفت بخل است و بخیل کسی است که از نعمت هایی که خداوند به او داده به کسی نمی دهد. این حالت دارای شدت و ضعف است. به این معنا که گاه شخص حتی به خود نیزسخت گیری می کند که در فرهنگ اسلامی از آن به خساست و دنائت طبعی یاد می شود. در اینجا طنزهای بخل و بخل ورزی درباره موضوعات مختلف را می خوانیم.
 

منبع : کتاب طنزها و لطایف اخلاقی در ادب فارسی؛ عسکری، فاطمه

شیرین تر از جان

«مرد بخیلی که از کم غذایی زرد و نزار گشته بود، در بستر بیماری افتاد. طبیبی برای معالجه اش به خانه او رفت. در اتاق بیمار، شیشه گلابی دید که درش را گل گرفته بودند. طبیب توصیه کرد که گل شیشه را بردارند و از آن گلاب، بر سر و روی بیمار بپاشند. ناگهان مرد بیمار فریاد زد که این کار را نکنید؛ چون گلاب به جان او بسته است. بیمار این را گفت و از دنیا رفت. پس از آنکه او را دفن کردند، از همان گلاب بر خاک قبرش ریختند».

از من چیزی نخواه

«درویشی نزد بخیلی رفت و چیزی از او طلب کرد. بخیل گفت: اگر یک سخن من قبول کنی، هر چه بگویی، خواهم کرد. درویش پرسید: آن سخن چیست؟ بخیل گفت: از من چیزی نخواه، دیگر هر چه بگویی، بکنم».

سخنی با سکه

«بخیلی هرگاه سکه ای به دست می آورد، با آن حرف می زد و با صدای بلند به آن می گفت: ای درم! تو بسیار زمین دیده ای و بسیار کیسه ها دریده ای و بسیار ناکسان را بزرگ کرده ای و بسیار بزرگان را بر زمین زده ای. اکنون به جایی افتاده ای که شعاع آفتاب سایه بر تو نمی اندازد.

سپس بخیل سکه را در کیسه اش می انداخت و می گفت: بیا و آرام و قرار گیر که در جایی افتاده ای که تو را تحویل نخواهد بود، مگر به وقت مرگ!

آزمون مسلمانی

«سیدی نزد تاجری خسیس آمد و از او خمس طلب کرد. تاجر جواب داد: اگر از اول می دانستم که جدت چنین اولادی دارد و چنین درباره ایشان وصیت کرده، من به رسالت او اقرار نمی کردم».

نیست، نداریم، خدا بدهد!

«فقیری به در خانه بخیلی آمد و گفت: ای اهل خانه مرا به لقمه نانی سیر کنید! گفتند: نان نداریم. گفت: لباس ندارم، لباسی به من دهید. گفتند: خدا بدهد! گفت: شب در تاریکی می نشینم، قدری روغن چراغ به من دهید. گفتند: خیر است. گفت: قدری خورش بی نان دهید تا اگر نانی بیابم، با آن خورش بخورم. گفتند: نیست. گفت: شب روانداز ندارم، دست گیری کنید. گفتند: نداریم و هر چه گفت، در جواب گفتند نداریم. فقیر فریاد زد که آخر چرا در خانه نشسته اید؟ برخیزید تا با هم گدایی کنیم!»

کور واقعی

«فقیری به در خانه بخیلی آمد و گفت: شنیده ام که تو قدری از مال خود را نذر مستحقان کرده ای. من بسیار فقیرم، چیزی به من بده! بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم؛ چون اگر بینا بودم، از در خانه خدا روی برنمی تافتم که به در خانه کسی چون تو بیایم».

بخیل نادان

«بخیلی از خواب بیدار شد و صدایی شنید. پرسید: این صدای چیست؟ گفتند: اسب توست، جو می خورد. گفت: من چیزی را که مالم را تلف کند، نمی خواهم، اسب را بفروشید!»

حمال دانش

«به دانشمند بخیلی گفتند که تو مردی هستی با علم و فضل، ولی بخل داری. گفت: ظرفی که نتواند آنچه را در اوست، نگاه دارد، پس چیزی در او نیست».

کمک به فقیر با اعمال شاقه

«مردی بخیل، فرزندش را وصیت می کرد که پیش خدا اظهار جود و سخاوت نکنید و به فقرا چیزی ندهید؛ زیرا اگر خدا می خواست همه مردم را وسعت بدهد، می توانست. شما زحمت نکشید که وسعت بدهید. شبی فقیری به در خانه او آمد. فوری طعامی به او داد و چون خواست بیرون برود، به او گفت: من اگر چیزی دادم، برای آن بود که پس از این به در خانه دیگر مسلمانان نروی و آنها را اذیت نکنی. سپس او را با زنجیر تا صبح نگهش داشت تا مبادا از کس دیگر چیزی بگیرد و شاید هم مقصودش این بوده که آن فقیر، توبه کند و به در خانه او نیاید.»

سایه هدیه

«مرد بخیلی به رفیقش گفت: انگشترت را به من بده که هر وقت نظرم به آن افتاد، یادت کنم و دعاگویت باشم. دوست بخیلش گفت: هر وقت خواستی یاد من بیفتی و مرا به خاطر بیاوری، به خاطر بیاور که وقتی انگشتر از من خواستی، به تو ندادم».

شجاع ترین مردم از نگاه بخیل

«از بخیلی پرسیدند که شجاع ترین مردم کیست؟ گفت: آن کس که صدای دهان جمعی را که در خانه اش چیزی می خورند، بشنود و زهره اش آب نشود».

دعای نیمه شب بخیل

گویند بخیلی نیمه شب دعا می کرد و می گفت: الهی! امشب را هزار تومان نقد مرا ده و فردا بستان! زنش که مناجات او را می شنود، گفت: این دیگر چه دعایی باشد! پولی که امشب خدا دهد و فردا بازگیرد، چه گرهی گشاید؟ بخیل گفت: بگذار او بدهد، مگر با جانم بستاند![1]

جوخوری اسب

بخیلی از خواب بیدار شد و صدایی به گوشش رسید. پرسید که این صدا چیست؟ گفتند: اسب تو است، جو می خورد. گفت: من چیزی را که مال مرا تلف کند، نمی خواهم. اسب را فروخت، پولش را زمین خرید که زراعت کند.[2]

بخیلی را دیدند که در بازار ارّه اش را می فروشد. علتش را پرسیدند. گفت: هر چیز که دندان دارد، نگاه داشتن آن در خانه زیان دارد.[3]

بوی طعام همسایه

یکی از بزرگان نقل کرد که در کوفه طفلی را دیدم در زیر دریچه ای ایستاده بود و در دستش پاره ای نان بود که لقمه از آن می کند و به آن دریچه نزدیک می کرد و می خورد. من از آن حرکت متعجب شدم. ناگاه دیدم پدر آن طفل رسید و به او گفت: اینجا چه می کنی؟ گفت: از این خانه بوی طعام به مشام می رسد؛ من نان خود را به بوی آن طعام آشنا می کنم و می خورم! پدر در غضب شد و گفت: ای نادان! تو چنان شده ای که بی خورش نمی توانی نان بخوری! از این به بعد از عهده تو چگونه برآیم![4]

نان خوردن به خیال پنیر

نقل است مردی خسیس سه پسر داشت. هنگام وفات به یکی از آنها گفت: مال مرا چگونه صرف خواهی کرد؟ گفت: به نان و پنیری قناعت خواهم کرد. پدر روی از او برگردانید و گفت: برو که تو پسر من نیستی. به دیگری گفت: تو چگونه خرج خواهی کرد؟ گفت: نان را می مالم به پنیر به قدری که بوی پنیر بردارد. گفت: تو نیز پسر من نیستی. پس رو به جانب سومی کرد و گفت: تو چگونه مال مرا مصرف می کنی؟ گفت: من نان خود را به خیال پنیر خواهم خورد. گفت: به درستی که تویی فرزند حلال زاده من. اختیار مال من به دست تو است. پس او را جانشین خود ساخت و دیده از جهان فرو بست.[5]

اسراف در دنیا و آخرت

نقل است بخیلی در خواب دید که حاتم طایی به مردم نان می دهد. به او گفت: تو در دنیا اسراف می کردی، در آخرت هم اسراف می کنی![6]

تفاوت یک سال سر تراشی

خسیسی چون به حمام می آمد، آخرِ همه مردم سر می تراشید. سبب پرسیدند، گفت: من حساب کرده ام سالی یک سر تراشی تفاوت می کند و آن نفع من است.[7]

حک بر کوزه و کاسه

بخیلی نزد کوزه گری رفت و از او خواست کاسه ای و کوزه ای بسازد. کوزه گر گفت: به آن دو چه حک کنم؟ بخیل گفت: و اما بر روی کوزه حک نما: «فَمَن شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنِّی؛ هر که از آن بیاشامد، از من نیست.» (بقره: 249) و بر روی کاسه نیز بنویس: «وَ مَن لَّمْ یَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّی؛ هرکه از آن نخورد، او از من است». (بقره: 249)[8]

گربه همسایه

نقل است کسی مهمان سفره بخیلی بود. گربه ای آمد. میهمان لقمه ای برای او انداخت. گربه لقمه را خورد. مهمان خواست لقمه دوم را بیندازد که صاحب خانه گفت: این گربه مال همسایه است.[9]

ظرف دانش و هنر ظرف

گویند ابوالاسود، از فضلای عرب، به خسیسی مشهور بود. به او گفتند: تو ظرف دانشی، اما عیب تو این است که خسیسی. گفت: هنر ظرف در این است که خسیس باشد و هر مایعی را که در آن می ریزند، در خود نگاه دارد. هر ظرفی که از آن مایع ترشح شود، ایراد دارد.[10]

آلوده کردن آب حوض

گویند مردی بخیل هرگاه شتر خود را برای آب خوردن به سر حوض می برد، اگر کمی آب در حوض می ماند، آن را آلوده می کرد تا کسی از آن استفاده نکند.[11]

دفن بدون کفن

درویشی خواجه ای را گفت: اگر من بر درِ سرای تو بمیرم با مرده من چه می کنی؟ گفت: تو را کفن کنم و به خاک سپارم. گفت: امروز که زنده ام، مرا پیراهنی بده و چون مُردم، بی کفن به خاکم سپار.[12]

انبار و ایثار

بزرگ زاده ای خرقه ای به درویشی داده و خبر آن به گوش پدرش رسید. پدر او را سرزنش کرد. پسر گفت: من در کتابی خوانده بودم که هر کس بزرگی می خواهد، باید هرچه دارد، ایثار کند؛ برای همین، من آن خرقه را ایثار کردم. پدر گفت: ای ابله! لفظ ایثار را غلط خوانده ای؛ بزرگان گفته اند که هرکس بزرگی خواهد، باید هرچه دارد، انبار کند تا عزیز شود. نمی بینی که اکنون همه بزرگان، انبارداری می کنند.[13]

دو لقمه و دو رکعت نماز

شخصی بخیلی را گفت: سبب چیست که یک مرتبه مرا مهمان نکرده ای؟ بخیل گفت: برای آنکه از قوه اشتهای تو با خبرم که هنوز لقمه ای به دهانت نرسیده، لقمه دیگر برمی داری. گفت: تو مرا مهمان کن، شرط می کنم که در میان هر دو لقمه، دو رکعت نماز به جا آورم.[14]

پذیرایی از خودتان

شخصی به خانه دوستش به مهمانی آمد. هرچه نشست، چیزی نیاورد تا بخورد. بعد از چند لحظه برخاست و گفت: ما که رفتیم؛ برخیزید و لااقل برای خودتان چیزی بیاورید و میل کنید.[15]

خلال دندان و خوردن با فاصله

محمد بن مومل، سرآمد بخیلان عصر خود بود و حیله های مخصوصی داشت؛ وقتی مهمان وارد می شد، او خلالی به دست می گرفت و به دندان هایش مشغول می شد و چنین وانمود می کرد که غذا صرف شده است تا او را مأیوس کند. اگر دوستی می رسید، برای آنکه در خجالتش قرار دهد که چیزی نخورد، با صدای بلند به غلام می گفت: برو یک چیزی بیاور این بخورد، با این اطمینان که طرف از روی خجالت می گوید: خورده ام. چون طرف می گفت: صرف شده! می پرسید: چه خورده ای؟ و او را ناچار می ساخت که دروغ پردازی کند. چون به کلی، دست و پای طرف را می بست و از اینکه چیزی نخواهد خورد، خاطرجمع می شد، غلام را می گفت: چیزی بیار بخوریم!

موقعی که غذا می آوردند، از مهمانان، یکی را که شرمگین تر از همه بود، به حرف می گرفت و داستانی دراز از او می پرسید و مشغولش می داشت و موقعی که شروع به خوردن می کردند، خود، تظاهر به سیری و سستی می کرد و دست پس می کشید تا مهمانان شرمنده شده، یکی یکی کنار بروند. آن وقت حریصانه شروع به خوردن می کرد و چنین اظهار حکمت می نمود که خوردن و آشامیدن باید در چند مرحله و به فاصله باشد.[16]

انگشتر و قصر

نقل است توانگری به واعظی خوش سخن، انگشتری طلا داد که نگین نداشت و به واعظ التماس کرد که برای من سر منبر دعا کن. واعظ برای او چنین دعا کرد: خدایا! او را در بهشت قصری بده که سقف نداشته باشد. وقتی از منبر پایین آمد، توانگر جلو رفت و گفت: ای بزرگوار! این چه نوع دعایی بود که در حق من کردی؟ گفت: اگر انگشتر تو نگین داشت، قصر تو هم سقف داشت.[17]

فرج بعد از شدت

از یکی از بخیلان پرسیدند: فرج بعد از شدت چیست؟ گفت: اینکه برای آدم مهمان برسد و عذر بیاورد که روزه ام.[18]

پابرهنه راه رفتن

نقل است مردی کفش خود را کنده بود و به دامن گرفته بود که مبادا پاره شود یا گَردی به آن نشیند و راه می رفت. ناگاه خار عظیمی بر پایش چنان فرو نشست که از آن طرف بیرون آمد. گفت: الحمدلله که کفش در پایم نبود والّا سوراخ می شد.[19]

زحمت نمی دهم

گویند شخصی به منزل بخیلی وارد شد در شبی که بسیار سرد بود. او را در اتاق بی سقفی منزل دادند. هرچه منتظر نشست تا طعامی بیاورند، کسی برای او طعامی نیاورد. صدا زد که ای فلان! چون ما طعام بخوریم، کجا خواهیم خوابید؟ صاحب خانه گفت: ما که خورده ایم، تو هر کجا می خواهی بخواب. آن شخص چون از خوردن طعام مأیوس شد، خوابید، اما از سرما و گرسنگی خوابش نمی برد. گفت: شما را به خدا قسم می دهم که یک لحاف به من بدهید. نردبانی آوردند و بر رویش گذاردند. چون پاسی از شب گذشت، گفت: یک چیز دیگر هم از برای من بیاورید. غربالی را به روی او گذاشتند. ساعتی گذشت. التماس کرد که یک چیز دیگر هم رویم اندازید. طغاری پر از آب به روی او گذاشتند؛ سنگین شد. حرکت کرد، آن آب ها به رویش ریخت. فریاد کرد: شما را قسم می دهم که آن سومی را بردارید که عرق کردم. اگر امشب جان به در بردم، شرط می کنم که دیگر شما را زحمت ندهم.[20]

خسیس ترین مردان عالم

نقل است مردی به جریر گفت: شاعرترینِ مردم کیست؟ جریر گفت: بیا تا جوابت را بدهم. جریر مرد را نزد پدرش، عطیه آورد. دیدند که عطیه بز ماده را گرفته و دارد از او شیر می خورد. جریر گفت: ای پدر! بیا بیرون. ناگاه دیدند پیرمردی بدهیبت و کریه المنظر بیرون آمد، در حالی که شیر بز از ریش او جاری بود. جریر گفت: این مرد که می بینی پدر من است که شیر را مستقیم از بز می خورد، مبادا که صدای دوشیدنش باعث شود تا کسی به طمع خوردن شیر به خانه ما بیاید و از خسیس ترین مردان عالم است؛ شاعرترین مردم دنیا منم که در مورد چنین پدری شعر گفتم که بهترین شعر در میان هشتاد شاعر زبردست در مدح نیکی پدران شد.[21]

عمر مرغ بریان

مرد نکته دانی در خانه آدم خسیسی دید که مرغی بریان را سه روز سر سفره می آورند و نمی خورند. گفت: عمر این مرغ بریان بعد از مرگ، درازتر از عمر اوست پیش از مرگ.[22]

سختی کشف زر

نقل است خسیسی حکیمی را دید که با سختیِ بسیار، سنگ را از معدن نقره بیرون می آورد، خرد می کرد، می گداخت و ذره هایی به دست می آورد و با آن زندگی می گذراند. خسیس گفت: وقتی راه آسان تری برای به دست آوردن روزی وجود دارد، چرا این قدر به خودت رنج می دهی؟ حکیم گفت: با این سختی زر به دست آوردن، هزار بار برای من آسان تر است تا از مشتِ آدمی چون تو، یک پشیز درآوردن.[23]

وحشت تب

گویند شخصی می خواست به خانه یکی از دوستانش برود. گفتند: دوست تو بیمار است و باید تب کند و عرق کند تا خوب بشود. گفت: بروید و مهمان او شوید و از غذایش بخورید تا از وحشت تب کند و عرق کند و حالش خوب بشود.[24]

نشستن به امید مردن

نقل است شاعری در ستایش خواجه ای خسیس قصیده ای گفت و برایش خواند، اما خواجه هیچ صله ای به او نداد. شاعر یک هفته صبر کرد، سپس قطعه ای تقاضایی سرود و برای خواجه خواند. خواجه توجهی نکرد. بعد از چند روز، هجو خواجه را گفت. خواجه به روی خودش نیاورد. این بار آمد در خانه خواجه نشست. خواجه بیرون آمد، دید به آسودگی نشسته است، گفت: ای بی حیا! سپاس گفتی، هیچ چیز به تو ندادم. تقاضا خواندی، توجه نکردم. هجو کردی، به روی خودم نیاوردم. دیگر به چه امیدی در اینجا نشسته ای؟ گفت: به امید آنکه بمیری و برایت مرثیه بگویم.[25]

سوزن و لباس

یکی از اعراب را گفتند: آیا محمد بن یحیی به تو لباس نمی دهد که بپوشی؟ غلام گفت: به خدا قسم که اگر تمام خانه اش پر از سوزن باشد و حضرت یعقوب تمام پیامبران و ملایکه را به شهادت بیاورد که یک سوزن از او بگیرد تا پیراهن یوسف را که از پشت سر پاره شده است، بدوزد، نخواهد داد؛ چگونه لباس به من بدهد؟[26]

پنهان کردن انجیر زیر دستار

گویند ظریفی، درِ خانه بخیلی آمد و از لای درز در دید که خواجه ظرفی انجیر جلویش هست و با میل تمام می خورد. حلقه به در زد، خواجه ظرف انجیر را زیر دستار خود پنهان کرد و ظریف دید. خواجه بلند شد، در را باز کرد. او وارد خانه شد و نشست. خواجه گفت: چه کسی هستی و چه کاری بلدی؟ گفت: حافظ و قاری قرآنم و قرآن را به ده قرائت می خوانم. صدایی هم دارم و آوازی هم می خوانم. خواجه گفت: چند آیه از قرآن را برای من بخوان. ظریف خواند: «وَالزَّیْتُونِ وَطُورِ سِینِینَ وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِینِ» (تین: 1_ 3) خواجه گفت: التین کجا رفت؟ گفت: زیر دستار.[27]

اول بستن در، سپس غذا

مردی به غلام خود گفت: غذا بیاور و در را ببند. غلام گفت: واجب است که اول در را ببندم و بعد غذا بیاورم. گفت: تو را از بندگی خودم آزاد کردم؛ چون احتیاط را رعایت کردی.[28]

بخیل و درویش

آورده اند که یکی از بخیلان خانه خریده بود. وقتی به آنجا رفت، درویشی آمد و چیزی خواست. بخیل به او گفت: خدا برساند. درویشی دیگر آمد و درویشانی دیگر آمدند و مرد بخیل به همه آنها همین را می گفت. بخیل به دخترش گفت: گدایان زیادی به در این خانه می آیند. دختر گفت: پدر! شما که با یک کلمه همه را برمی گردانی، کم و زیادش چه فرقی می کند.[29]

خوردن عسل بدون نان

آورده اند که بخیلی نان و عسل در پیش گذاشته بود و می خورد که شخصی داخل شد. زود نان را برداشت و در زیر جامه خود پنهان کرد؟ آن شخص دست برای عسل دراز کرد. بخیل به آن شخص گفت: می خواهی عسل بی نان بخوری؟ والله ای برادر! دلت می سوزد از خوردن عسل. گفت: دروغ می گویی؛ دل تو می سوزد، نه دل من.[30]

ای عیار!

خالد بن صفوان از بخیلان بود؛ هرگاه درهمی به دست می آورد، آن را به دست می گرفت و به آن می گفت: «ای عیار! تا کی دست به دست می گردی و فرار می کنی و دوباره سر و کله ات پیدا می شود. تو را زندانی می کنم تا ابد» و سکه را در صندوق می انداخت و در آن را قفل می کرد.[31]

رطب خوری جبرییل و میکائیل

(مردی) اعرابی، ابوالاسود را دید که رطب می خورد. یک دانه رطب از دست او بر زمین افتاد، دست دراز کرد که آن را بردارد، اعرابی پیش دستی کرد تا آن را بقاپد. ابوالاسود به سرعت خرما را برداشت و گفت: نمی گذارم خرما را شیطان بخورد. اعرابی گفت: به خدا برای شیطان که سهل است، اگر جبرئیل و میکائیل هم از آسمان نازل شود، نمی گذاری بخورد.[32]

سگ تازی و عبور از حلقه

خواجه شمس الدین صاحب دیوان، پهلوان عوض را به لرستان فرستاد و گفت: چند سگ تازی با خودت بیاور. پهلوان از سفر آمد در حالی که سگ را فراموش کرده بود. چون باز به تبریز آمد، سگ به یادش آمد و دستور داد چند سگ در بازار خریدند؛ آنها را پیش خواجه برد. خواجه گفت: من سگ تازی خواستم. گفت: چه فرقی می کند؟ خواجه گفت: سگ تازی گوش دراز دارد و دم باریک و شکم لاغر. گفت: من دم و گوش را نمی دانم، ولی همین سگ ها اگر یک هفته در خانه خواجه باشند، چنان از گرسنگی لاغر می شوند که از حلقه انگشتر عبور می کنند.[33]

دست من بستان

گویند یکی از بخیلان در آب داشت غرق می شد، کسی برفت و گفت: دستت را به من ده تا تو را بیرون بکشم. دست نداد. یکی از همسایگان مرد بخیل حاضر بود، گفت: نگو دستت را به من ده که او هرگز به کسی چیزی نداده است، بگو که دست من بستان. چون بگفت دست من بستان، بستد و خلاص شد.[34]

سرشیر بهتر از پنیر

خسیسی اهل کوفه [شنید] که در بصره خسیسی زندگی می کند که در خساست همتا ندارد، به بصره رفت تا با او صحبت کند و میزان بخل او را بسنجد. وقتی او را ملاقات کرد، گفت: ای دوست عزیز، من از شهری دور به عشق صحبت با تو آمده ام و می خواهم از تو که در این خصلت، مشهور عالم هستی، چیزی یاد بگیرم. بخیل گفت: چون از راه دور آمده ای، بر من واجب است که تو را میهمان کنم. بگو که چه غذایی دوست داری و دلت چه می خواهد تا برایت بیاورم؟ کوفی گفت: مدت هاست که دلم پنیر تازه می خواهد. بصری بلند شد و ظرفی را برداشت و به بازار رفت تا برای میهمانش پنیر بگیرد؛ به دکان پنیرفروش رفت و گفت: برای من از کوفه میهمان عزیزی رسیده است و از من پنیر تازه می خواهد؛ می خواهم یک درهم پنیر تازه خوب بدهی. گفت: به تو پنیر بدهم مثل سرشیر. گفت: پس سرشیر بهتر از پنیر است. شرط جوانمردی آن است که آنچه را که بهتر است برای میهمان خود بگیرم.

پنیرفروش را گذاشت و به دکان سرشیرفروش رفت و گفت: سرشیر خوب می خواهم. سرشیر فروش گفت: سرشیری بدهم که از روغن زیتون صاف تر باشد. گفت: پس روغن زیتون بهتر از سرشیر است. سرشیرفروش را گذاشت و به دکان روغن فروش رفت و گفت: روغن زیتون خوب می خواهم. گفت: به تو روغنی بدهم که مثل آب زلال باشد. بصری گفت: پس آب زلال بهتر از روغن زیتون است. روغن فروش را گذاشت و گفت: در خانه خودم آب زلال دارم. به خانه آمد و یک کاسه پر آب زلال جلوی میهمان خود گذاشت و گفت: تمام بازار بصره را گشتم و بهتر از آب چیزی پیدا نکردم و جریان را از ابتدا تا انتها برای او تعریف کرد. کوفی دست او را بوسید و گفت: گواهی می دهم که تو در این فن، از من حرفه ای تر هستی.[35]

نیکی و صله به شاعر

گویند شاعری برای بزرگی که به خسیسی معروف بود، قصیده ای گفت و در آن، او را بسیار ستایش کرد. آن بزرگ که نمی خواست صله ای به شاعر دهد، گفت: ای فلان! شعر زیبایی گفته ای، خداوند به تو نیکی کند. شاعر که مقصود او را دریافت، گفت: خداوند به من نیکی می کند، اما از طریق تو.[36]

هزار دینار قرض با ده سال مهلت

عده ای نزد خواجه ای خسیس رفتند و گفتند: تو از خاندان بخشندگان هستی و ما جمعی از فقیران به امیدی به در خانه تو آمده ایم؛ از تو دو حاجت داریم و می خواهیم که ناامید از این در بازنگردیم. خواجه گفت: آنچه ازدست من برآید، انجام می دهم. آن دو حاجت کدام است؟ گفتند: حاجت اول آن است که هزار دینار به رسم قرض به این مرد بدهی که مشکلی بزرگ برای او پیش آمده است و با هزار دینار حل می شود و ما همه ضامن می شویم. پرسید: حاجت دوم کدام است؟ گفتند: آن است که یک سال به او مهلت دهی قرضش را بدهد؛ زیرا ادای این قرض پیش از یک سال امکان پذیر نیست.

خواجه گفت: اگر کسی از دو حاجت که از او می خواهند، یکی را برآورد، جوانمردی کرده است؟ گفتند: بله. گفت: از این دو حاجت که شما بر من عرض کردید، حاجت دوم را که مهلت است برآوردم و قبول کردم. شما از من مهلت یک ساله خواستید، من به او ده سال مهلت می دهم. اکنون بروید و حاجت اول را از کس دیگری طلب کنید که من بیش از این نمی توانم سخاوت کنم.[37]

پی نوشت ها:

[1] لطایف و پندهای تاریخی، ص 30.

[2] ریاض الحکایات، ص 128.

[3] مجد خوافی، روضه خلد، ص 242.

[4] لطایف و پندهای تاریخی، ص 570

[5] ریاض الحکایات، ص 118 (با اندکی تغییر).

[6] روضه خلد، ص 239.

[7] ریاض الحکایات، صص 130 و 131.

[8] لطیفه های قرآنی، ص 56.

[9] نکته چینی ها از ادب عربی، ص 321.

[10] لطایف الطوایف، ص 346.

[11] گزیده زهرالربیع، ص 65.

[12] لطایف و پندهای تاریخی، ص 94.

[13] ریاض الحکایات، صص 130 و 131.

[14] احمد سروش، مجموعه لطایف گلچین لطیفه های منظوم و منثور، ص 64.

[15] ریاض الحکایات، ص531 (با اندکی تغییر).

[16] ریاض الحکایات، ص539 (با اندکی تغییر).

[17] لطایف الطوایف، ص 189 (با اندکی تصرف).

[18] گزیده زهرالربیع، ص 95.

[19] لطایف و پندهای تاریخی، ص 37.

[20] ریاض الحکایات، صص 121 و 122.

[21] گزیده زهرالربیع، صص 54 و 55 (با اندکی تصرف).         

[22] کلیات عبید زاکانی، ص 464 (با دخل و تصرف).

[23] گزیده زهرالربیع، ص88(با اندکی تصرف).

[24] گزیده زهرالربیع، ص 89.

[25] حکایات لطیف، ص 106.

[26] گزیده زهرالربیع، ص 90.

[27] لطیفه های قرآنی، ص 31.

[28] کلیات عبید زاکانی، ص 420.

[29] گزیده زهرالربیع، ص 90.

[30] لطایف الطوایف، ص 123

[31] گزیده زهرالربیع، ص 89.

[32] گزیده زهرالربیع، ص 144.

[33] کلیات عبید زاکانی، ص 484 (با اندکی تغییر).

[34] لطایف و پندهای تاریخی، ص 58.

[35] لطایف الطوایف، ص 343.

[36] لطایف الطوایف، ص 225 (با اندکی تغییر).

[37] لطایف الطوایف، صص 346 و 347.




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: خنده های حلال